13:40:15 - پنج‌شنبه 30 ژوئن 2016
داستان
داغی بر دل هم
جابر از شنیدن نام حاجیه خانم متغیر شد.زبانش بند آمد.در حالیکه دست هایش می لرزید،چندین بار به سختی تکرار کرد:حاجیه خانم ! دختر دایی من ! مادر شهید! یعنی او هم از روستای بالادستی به وساطت رفته بوده؟!!!

4
ارس رسا – اثر سهراب آدیگوزلی : جابرکیشی با آنهمه اخلاق نیک خود،فقط یک ایراد داشت.با همسرش بسیار شوخی می کرد.گاهی آنچنان سربه سر مروارید خانم می گذاشت که عرصه کاملا به او تنگ می شد.در این گونه مواقع مروارید از جایی خود برمی خاست.کفش هایش را بپا کرده و چند کوچه آنطرف تر به خانه ی برادرش پناه می برد.
مروارید خانم کسی نبود که مدت زیادی در خانه ی برادرش بماند.همینکه گل باجی از ماجرا باخبر می شد،همینکه به وساطت می آمد،کلی از جابر به او گلایه می کرد وآخر سر چادره ا ش را به سر کرده وبه خانه و زندگی خود باز می گشت.
راستش مروارید علاقه ی خاصی به گل باجی داشت.این محبت از سالهای قبل پدید آمده بود.همان سالی که شوهر سابق مروارید فوت کرده و از دست قضا به همین روستا و به خانه ی برادرش پناه آورده بود.همان سال گل باجی برای خواستگاری پا به پیش گذاشت.از مرگ زن برادرش گفت.از روزگار دو فرزند صغیر جابر حکایت ها کرد وبالاخره مروارید را به این وصلت راضی ساخت.
گل باجی در همان مجلس لباسهای فاخری بر تن داشت.مثل هرزن متشخص ایل شاهسون،چندین دامن پرچین وپیراهن بلند ایلی از جنس پارچه های نفیس پوشیده بود.روسری بزرگ کلایغی سفیدرنگ ونو نواری با حاشیه های آبی رنگ بر سر داشت.
مروارید خانم ضمن گوش دادن به سخنان جذاب گل باجی محو تماشای جلیقه ی قیمتی او بود.سکه های لحیم کاری شده ی جلوی جلیقه چشم هایش را خیره می کرد.با این وجود بخاطر جلیقه ی پرسکه ای که گل باجی برایش هدیه داد،زن برادر او نشد.فقط دلش به حال فرزندان جابرسوخت.خواست خلاء موجود در خانه ی جابر را پر کند.فرزندان دیگری بر این خانواده اضافه نموده وهمه را عین هم بزرگ نماید.
اوضاع همچنان خوب وبر وفق مراد بود.اگر جابر دست از سخنان طعنه آلود خود برمی داشت،اگر هرازگاهی مروارید را اذیت نمی کرد،شاید خوشبخت ترین خانواده روستا به شمار می رفتند.
آنروز مروارید بازقهر کرده بود.پس از چند روز جابر به خانه ی کدخدا رفت.زن کدخدا را به اتفاق چندین نفر از زنان همسایه به وساطت فرستاد.گفت: به مروارید بگوییدکه شوهرت از حرفهای طعنه آلود خود نادم وشرمنده است.بگویید کسی نیست که به مرغ ها دانه بدهد.در لانه آنها را ببندد.پیغام فرستادکه روباه نابکاری از موقییت استفاده کرده وتا سگ ها بجنبند هر دو خروس را با خود برده است.تاکید نمود که گاوها شیردوشی نشده اند.پستان هایشان سنگینی می کند.ناله به آسمانهاست.بچه ها هم چیزی برای خوردن ندارند.هرچه پنیروکره بود تمام کرده اند.از فرط گرسنگی رنگ شان به زردی گراییده است.و….
یک ساعت نگذشت زن کدخدا به اتفاق همراهان خود بازگشت.مروارید در بین شان نبود.جابر از دیدن این صحنه بپا خاست.سراسیمه شد.زن کدخدا به حرف آمد.به نقل ماجرا پرداخت.اطمینان داد که همه ی پیغام را بی کم وکاست رسانیده است.گفت:خیلی سماجت کردم.اما همسرت نپذیرفت.گفت:مروارید همچنان چشم به راه گل باجی است.می گوید جز با گل باجی به خانه نخواهم آمد.هرچه اصرار کردم که گل باجی به ییلاق رفته،قبول نکرد.حتی به التماس دختردایی ات حاجیه خانم هم اهمیتی نداد.
جابر از شنیدن نام حاجیه خانم متغیر شد.زبانش بند آمد.در حالیکه دست هایش می لرزید،چندین بار به سختی تکرار کرد:حاجیه خانم ! دختر دایی من ! مادر شهید! یعنی او هم از روستای بالادستی به وساطت رفته بوده؟!!!
کم کم چشمان جابر به سرخی گرایید واشک از آن سرازیر گردید.لذا با صدای بلندتری ادامه داد: بخدا راضی به زحمت حاجیه خانم نبودم .براستی او در نزد من آنچنان عزیز وارزشمند است که اگر کسی پیدا شود و سرهمه ی فرزندانم را گوش تاگوش ببرد واین زن دلشکسته را به وساطت بیاورد،همان دم از خون همه ی فرزندانم می گذرم.
جابر در تاریکی شب نیز همچنان غمگین بود.پیوسته آه می کشید.دمادم سیگار دود می کرد و با عصبانیت زمزمه می کرد:مروارید عجب زن تنگ نظر هستی.چگونه دلت راضی شد که وساطت یک زن دلشکسته،مادر یک شهید را نا دیده گرفتی.چرا درک نکردی که حاجیه خانم بخاطر خون فرزند شهیدش بر گردن همه ی ما حق دارند.زن تو با این کار خود قلبم را سوزاندی.کبابم کردی.داغی بزرگ بر دلم نهادی.بخدا قسم انتقام سختی ازت خواهم گرفت.
آن شب جابر تا سپیده دم خواب اش نبرد.راههای مختلفی را از نظر گذرانید.اما همه ی گزینه های تنبیهی در ذهن اش ناچیز جلوه می کردند.بالاخره نزدیک های طلوع آفتاب به خواب فرو رفت.چبزی نگذشت که از صدای باز شدن در حیاط از خواب برخاست.
تازه وارد یک پیرزن افلیج وگدا بود.ملتمسانه تقاضای صدقه داشت.جابر لحظاتی به او نگریست.ناگهان فکری به خاطرش رسید.پول درشتی به پیرزن داد.کاملا او را پخته کرده وبه وساطت مروارید فرستاد.
مروارید با شنیدن نصایح پیرزن بلافاصله به خانه بازگشت.از فرط عصبانیت بخود می لرزید.رو به شوهرش فریاد کشید:جابر در حق ام ناانصافی کردی! پیش کسانم خوارم نمودی ! داغی بردلم نهادی.چرا من مستوجب این عقوبت بودم!؟

جابر در حالیکه تبسمی بر چهره داشت جواب داد:مروارید واقعا حق ات بود.منبعد بخاطر بسپار کسی که مقام ومنزلت حاجیه خانم را نداند،مستحق شنیدن نصیحت از گدایان است…/    پایان

تازه های خبر
آمار وبسایت
  • بازدید امروز: 750
  • بازدید دیروز: 1792
  • کل بازدیدها: 4963105
وب لوکس موسسه خیریه آرزو وب لوکس وب لوکس وب لوکس وب لوکس
چندرسانه اي