18:58:27 - جمعه 2 ژوئن 2017
صدای پای خدا (تقدیم به مرحوم دکتر شریفی)-سلامت سید نوری*
وقتی زنگ زد که کار واجبی با من دارد و هرچه سریع‌تر باید خودم را به او برسانم درنگ نکردم. می‌دانستم که وقتی دکتر می‌گوید کار واجبی دارد، این کار تا چه اندازه می‌توانست مهم باشد. کمتر از ‌نیم‌ساعت طول کشید تا در مطب دکتر حاضر شوم. وارد اتاق او شدم و سلام کردم. دکتر جواب سلامم را داد و اشاره کرد که بنشینم.

ارس رسا – وقتی زنگ زد که کار واجبی با من دارد و هرچه سریع‌تر باید خودم را به او برسانم درنگ نکردم. می‌دانستم که وقتی دکتر می‌گوید کار واجبی دارد، این کار تا چه اندازه می‌توانست مهم باشد. کمتر از ‌نیم‌ساعت طول کشید تا در مطب دکتر حاضر شوم. وارد اتاق او شدم و سلام کردم. دکتر جواب سلامم را داد و اشاره کرد که بنشینم. یک مرد که اعتیاد از سر و رویش می‌بارید و دستانش را از جلو به هم قفل کرده بود روبروی دکتر سرپا ایستاده بود. دخترکی خردسال و زیبا کنار دست دکتر روی صندلی که معمولا در معاینه مریض‌ها از آن استفاده می‌کرد نشسته بود. تشابه اندکی که بین این دختر و مرد وجود داشت و نیز ظاهر ژولیده و لباس مندرس آنها نشان می‌داد که نسبتی باهم دارند. دکتر مقداری پول به من داد و گفت: « فلانی این پول را بگیر و به اتفاق این مرد و دخترش برو و برای این دخترک یک دست لباس کامل با کفش و حتی جوراب و هرچیز دیگری که دلش خواست بخر!» این قبیل کارهای دکتر مخصوصا برای ما که از دوستان نزدیک او به حساب می‌آمدیم عجیب نبود. اطاعت کردم و به اتفاق آن مرد و دخترک از مطب دکتر بیرون رفتیم. رفتم و هر چیزی که آن دخترک می‌خواست برایش می‌خریدم. دکتر! مقیدم کرده بود که او انگشت اشاره به هرچیزی که دراز کرده باشد همان را بخرم و من همان می‌کردم که دکتر خواسته بود. شادی زایدالوصفی همه وجود دختر را فرا گرفته بود. شاید این اولین باری بود که فرصت چنین خریدی را به دست آورده بود. آن هم با چنین اختیار تامی در انتخاب. توصیف آن لحظه‌ها از عهده من خارج است. دکتر خیلی حسابگر بود، با انتخاب من و قرار دادن من در آن فضا نه تنها در فکر برآوردن نیازهای آن دخترک فقیر برآمده بود که گوئی دوست داشت لذت حضور در آن جو بهشتی و آسمانی را به من که دوستش بودم اعطا کرده باشد و من از این بابت از او ممنون بودم. خرید تمام شد. اما نگاه‌های مرد معتاد برایم جالب نبود. دخترک غرق شادی بود، گوئی به معراج رفته باشد. آن مرد و دخترک از من جدا شدند و رفتند. من هم راهی خانه شدم اما توی راه یک فکر مزاحم همچنان اذیتم می‌کرد: «نکند آن مرد معتاد برگردد و آن خریدها را پس بدهد و پول را برای خودش و خرید زهرمار صرف کند!؟» چنین کارهایی از معتادها بعید نبود. به خانه رسیدم اما نتوانستم از عذاب این فکر رهایی بیابم. پس تصمیم گرفتم برای احتیاط به فروشگا‌ه‌هایی که از آنجا خرید کرده بودم سری بزنم. به اولین فروشگاه که رسیدم متوجه شدم پر‌بیراه فکر نکرده‌ام و وقتی به فروشگاه‌های بعدی نیز سر زدم متوجه شدم آن مرد پست حتی جوراب‌ها را نیز پس داده است. در حالی که خیلی عصبانی بودم خودم را سریع به مطب دکتر رساندم آنقدر عصبانی بودم که اگر در آن حال آن نامرد را می‌دیدم نمی‌دانستم چه برخورد خطرناکی می‌توانستم با او داشته باشم. منتظر شدم تا بیماری که داخل اتاق دکتر بود خارج شود و وارد اتاق شدم. دکتر طبق معمول با آن ظاهر آرام و سیمای مثل ماهش پشت میز نشسته بود. کل ماجرا را تعریف کردم. احساس می‌کردم حتما دکتر برافروخته خواهد شد. اما بر خلاف انتظارم اصلا اینگونه نشد. برای لحظاتی اندوه را در چهره‌اش خواندم اما همچنان آرام بود. کمی جابجا شد، دفترچه تلفن را از جیبش درآورد و شماره‌ای گرفت: «سلام … خانم! دکتر شریفی هستم، شنیدم که شوهرتان چه کار کرده است. غروب شده است و دیگر فرصتی برای خرید نیست. پول به اندازه کل خریدهای امروز می‌فرستم، به دخترت بگو که فردا به اتفاقش بیرون خواهی رفت و دوباره همه آن چیزها را برایش خواهی خرید. اما مواظب باش که دیگر اتفاق امروز تکرار نشود.» مات و مبهوت مانده بودم. دکتر پول را به من داد و آدرس آن دخترک را نیز به من گفت تا این پول را به آنها برسانم. گفتم:« حالا نمی‌شد فردا این کار را انجام می‌دادیم؟» گفت:«اگر خسته شده‌ای خودم بروم؟» قسم خوردم که خسته نیستم و او ادامه داد: «دوست دارم آن دختر امشب با خیال راحت به بستر برود» و من در حالی که گرمی قطره اشکی را روی گونه‌ام احساس می‌کردم … در حضور آن همه مردانگی این مرد عاجز مانده بودم.

 

 

پایان/

  1. ابراهیم   ژوئن 11, 2017  

    روحش شاد

تازه های خبر
آمار وبسایت
  • بازدید امروز: 1706
  • بازدید دیروز: 3335
  • کل بازدیدها: 5011149
وب لوکس موسسه خیریه آرزو وب لوکس وب لوکس وب لوکس وب لوکس
چندرسانه اي